نماز صبحی که دیگر قضا نشد
تاریخ انتشار: ۶ فروردین ۱۴۰۳ | کد خبر: ۴۰۰۰۸۰۴۸
اقامه نماز پدر تمام شده است. چشمانم را محکمتر از قبل به هم فشار میدهم. نه خواب هستم نه بیدار. حال بیرون آمدن از رختخواب را ندارم. هوا هنوز تاریک است. کاش نماز صبح را می شد همیشه قضا خواند.
به گزارش ایسنا، جماران نوشت: بیدار شدن برای نماز صبح حتی برای آدم بزرگ ها هم شاید کار سختی باشد چه برسد به کودکی که تازه به سن تکلیف رسیده باشد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
صدای اذان پدر آنقدر بلند است که از خواب بیدارم می کند. از این رو به آن رو می غلتم. می خواهم چشمانم را باز کنم، ولی هر چه تقلّا می کنم، نمی توانم. انگار پلکهایم را با چسب محکمی به هم چسبانده اند؛ مگر از هم باز می شوند! باید هر طور شده بلند شوم. باید چشمانم را باز کنم. وقت نماز صبح است. باید بلند شوم و نمازم را بخوانم. ولی حالا تازه اول وقت است. تازه اذان صبح را گفته اند. حالا تا طلوع آفتاب، یک ساعت و نیمِ دیگر وقت باقی است. چشمانم باز نشده اند. هر چه تقلّا می کنم بی فایده است؛ باز نمی شوند! هر روز صبح همین طور است. بیدار شدن و از رختخواب بیرون آمدن سخت است. نمی شود به راحتی بیدار شد.
پدر اقامۀ نمازش را هم تمام کرده است. چشمانم را محکمتر از قبل به روی هم میفشارم. خواب هستم! نه، خواب نیستم؛ بیدارم! نه، بیدار هم نیستم! نمیدانم چه هستم! هر چه هستم، اهلِ از رختخواب بیرون آمدن نیستم! بیحال و خستهام. نمیتوانم بلند شوم. کاش پدر کمی دیرتر از خواب بیدار میشد! نه، اصلاً کاش پدر هم خوابش میآمد! کاش او هم میخوابید! عجب حوصلهای دارد که صبح به این زودی از خواب بیدار میشود! چطور خودش را عادت داده است؟ از بدشانسیِ من، هر روز هم بیدار میشود. شب، هر وقت که بخوابد، صبح زود، قبل از اذان بیدار میشود؛ یک روز هم نمیشود خواب بماند! در این چند ماهی که نماز خواندن برای من واجب شده، کلافهام کرده است! من نمیتوانم مثل او و مادر صبح زود از خواب بیدار شوم؛ زور که نیست! پدر به رکوع میرود. نه خوابم میبرد و نه میتوانم بلند شوم. بعضیها میگویند نماز صبح با فضیلتر از بقیّۀ نمازهاست و نباید آدم بگذارد نماز صبحش قضا شود! بعضیها میگویند آدم باید نماز صبحش را اول اذان صبح بخواند. وقتی اذان صبح را میگویند، هوا هنوز تاریک است؛ اصلاً نصف شب است! بعد آدم باید دوباره بخوابد. کاش از قبل میخوابید! کاش اصلاً آدم از خواب بیدار نمیشد!
پدر به سجده میرود. کاش میشد آدم اصلاً نماز صبح نمی خواند! نه اینکه اصلاً نمیخواند؛ قضایش را میخواند! مگر چه فرقی میکند؟ صبح که آدم بلند میشود، میتواند قضایش را بخواند! این جور بهتر است. دیگر لازم نیست توی شب تاریک از خواب ناز بلند شود و نماز بخواند.
پدر بلند شده و رکعت دوم نمازش را شروع کرده است. مادر هم وضو گرفته و سجّادۀ نمازش را گوشهای پهن میکند. صبح که آدم از خواب بیدار میشود، اصلاً متوجّه نیست که دارد چه چیزی می خواند! بعدش هم خواب از کلّۀ آدم میپرد. بعضی وقتها برای اینکه خواب از سرم نَپَرد، حتّی چشمانم را هم باز نمیکنم! ولی باز هم نمیشود! وقتی میخواهم وضو بگیرم، باید با آب صورتم را بشویم و همین موضوع باعث میشود تا خواب از سرم بپَرد. هیچ راهی ندارد. هیچ کاری نمیشود کرد!
مادر هم نمازش را شروع کرده است. بعضیها وقت نماز صبح خیلی راحت و زود از خواب بیدار میشوند. یکیشان همین مادرِ خودم! چقدر زود از خواب بیدار میشود! فقط کافی است پدر شروع به اذان گفتن بکند تا او از جا برخیزد! عجیب است؛ اصلاً غلت نمی زند؛ اصلاً معطّل نمیکند! تا بیدار میشود، از جا بلند میشود و می نشیند. حالا من هم باید بلند شوم!
پدر به رکوع میرود. الآن است که نمازش تمام شود و به سراغ من بیاید و برای نماز صبح بیدارم کند. بهتر است خودم بلند شوم! با چشمان بسته نیم خیز میشوم و با زحمت در رختخواب مینشینم. نه، نمیتوانم بلند شوم! تا پدر بخواهد دو سجدهاش را انجام دهد و تعقیبات نمازش را بخواند، دو ـ سه دقیقه طول میکشد. این چند دقیقه هم غنیمت است. دوباره دراز میکشم و چشمانم را روی هم فشار میدهم. واقعاً که این نماز صبح هم عجب حکایتی دارد! کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز صبح...
توی همین فکرها هستم که دوباره خوابم میبرد!
ـ «دخترم، بلند شو نمازت را بخوان و گرنه قضا میشود!»
توی خواب هم دست بردار نیستند! یکی دارد توی خواب صدایم میکند! من هم توی خواب جوابش را میدهم:» خوب، بشود! بعداً قضایش را میخوانم!»
ولی او دست بردار نیست! میگوید: «نه مادرجان؛ گناه دارد! بلند شو و نمازت را بخوان؛ بعد بخواب!»
انگار توی خواب نیست. صدای مهربان مادر است. کم کم بیدار میشوم. پس پدر کجاست؟ با زحمت چشمانم را باز میکنم. مثل اینکه پدر رفته و دوباره دراز کشیده است. خوش به حال او؛ نمازش را خوانده و راحت خوابیده است! میگویم: «الآن بلند می شوم!» ودوباره چشمانم را میبندم.
مادر وِل کُن نیست. دوباره میگوید: «نه عزیزم، دوباره خوابت می بَرَد. همین الآن بلند شو!»
همان طور که چشمانم بسته است، جواب میدهم: «شما برو بخواب، من خودم بلند میشوم!»
مادر دوباره میگوید: «نه من نمیروم! تا تو بلند نشوی، من نمی روم! همین حالا بلند شو! حالا که بیدار شدهای، بلند شو! دوباره خوابت میبرد و نمازت قضا میشود!»
لحن گفتارش کم کم دارد حالت عصبانی پیدا میکند. چاره ای نیست؛ باید بلند شوم. ولی سخت است! میگویم: «خیلی خوب دیگر! گفتم که بلند میشوم؛ شما برو بخواب!»
ناگهان صدای پدر هم در میآید: «اگر بیدار نمیشود، بیایم!»
مادر میگوید: «نه؛ شما بخواب. دیگر دارد بلند میشود! بیدار است!»
با زحمت بلند میشوم و مینشینم. مادر دستم را میگیرد و کمکم میکند. با همان چشمان بسته بلند میشوم و به سوی دستشویی میروم.
***
صدای پدر آرامتر از هر روز است. او برخلاف هر روز خیلی آرام اذان میگوید. ولی صدایش آنقدر آرام نیست که مرا از خواب بیدار نکند! بیدار شدهام ولی چشمانم را باز نمیکنم! از این طرف به آن طرف میغلتم و منتظر میمانم تا مادر هم به نماز بایستد و پس از خواندنِ نماز، یکیشان به سراغ من بیاید.
دوباره به فکر نماز صبح میافتم. دوباره به فکرم میرسد که: «اصلاً بیدار شدنِ صبح به این زودی چه فایدهای دارد؟ صبح که نیست، نصف شب است! خوب، آدم، صبح از خواب بیدار میشود دیگر!»
هر روز صبح این حرفها را با خودم تکرار میکنم. بیدار شدن برای نماز صبح واقعاً مشکل است! سعی میکنم این چند دقیقه را بخوابم، ولی خوابم نمیبرد. چشمانم را محکمتر از قبل بر روی هم می فشارم. آنقدر به خودم فشار میآورم تا عاقبت نزدیکیهای آخر نماز پدر و مادر، خوابم میبرد!
***
گرمای آفتاب از خواب بیدارم میکند. نور خورشید از پنجرۀ اتاق به داخل میتابد و همه جا را روشن کرده است. چشمانم را باز می کنم و روی تخت مینشینم. دهانم تلخ است؛ یک نوع تلخی خاص در دهانم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم. صدای مادر از توی آشپزخانه میآید. به آرامی خودم را به روشویی میرسانم و دست و رویم را میشویم. بعد به آشپزخانه میروم.
ـ «سلام»!
نمی دانم چرا خجالت زدهام! نمیدانم چرا احساس شرمندگی می کنم! تنها یک سلام آرام میکنم. سعی دارم نگاهم با نگاه مادر گره نخورد. مادر جوابم را میدهد: «سلام خانم! بفرمایید! صبحانه هم حاضر است!»
نمی دانم امروز لحن گفتار مادر عوض شده است یا اینکه من حسّاسیت بیشتری پیدا کردهام؛ ولی احساس میکنم که او جور دیگری صحبت میکند!
می روم تا برای خودم چای بریزم. مادر میگوید: «نه، شما بنشین! من خودم چای میریزم!»
می خواهم چیزی بگویم ولی نمیتوانم. انگار امروز دهانم قفل شده است. آرام گوشهای مینشینم و مادر برایم چای و نان و پنیر می آورد. احساس گرسنگی نمیکنم. اصلاً گرسنهام نیست! دهانم حتّی برای خوردن هم به سختی باز میشود. با زحمت لقمهای در دهان میگذارم و با ناراحتی قورتش میدهم. انگاه راه گلویم هم بسته شده است. نمیدانم چرا امروز اینقدر ناراحت و پریشانم!
می خواهم چیزی بپرسم ولی نمیتوانم. رویم نمیشود. عاقبت دلم طاقت نمیآورد و سؤال میکنم: «ببخشید مامان؛ شما صبح مرا بیدار کردید؟»
مادر میپرسد: «برای نماز صبح؟»
می گویم: «بله دیگر! برای نماز صبح!»
مادر پاسخ میدهد: «نه؛ مگر بیدار شدی؟»
چیزی نمیگویم. چند لحظه که به سکوت میگذرد، مادر می گوید: «من به پدرت گفتم که اینقدر سروصدا نکن، دخترمان بیدار میشود؛ ولی گوش نکرد!»
تعجّب میکنم. از روزی که نماز خواندن برایم واجب شده، اولین باری است که مرا برای نماز خواندن بیدار نکردهاند. تازه مادر می گوید که میخواستهاند سروصدا کمتر باشد تا من بیدار نشوم!
می پرسم: «چرا؟»
مادر میگوید: «یعنی چه چرا؟»
می گویم: «خوب، من فکر میکردم که شما امروز هم صدایم می کنید. چرا صدایم نکردید؟»
مادر میگوید: «شما که دوست داشتی کسی کار به کارَت نداشته باشد و بخوابی!»
با شرمندگی میگویم: «چون من اینطور دوست داشتهام، صدایم نکرده اید؟»
مادر جواب میدهد: «نه؛ منظورم این است که شما دیگر نباید ناراحت باشی، به آرزویت رسیدی! مدرسهها هم که تعطیل است؛
حالا میتوانی تا ظهر توی رختخواب بمانی و بخوابی تا از خواب سیر بشوی!»
بیشتر خجالت میکشم. میگویم: «بالاخره جواب مرا ندادید!»
مادر میگوید: «جواب چه چیزی را؟»
می گویم: «اینکه چرا مرا بیدار نکردید.»
می گوید: «آقا جانت پیغام فرستاده که بیدارت نکنیم!»
اسم آقاجان را که میآورد، بدنم یخ میکند. یعنی آقا جان هم از این ماجرا خبر دارد. عرق خجالت و شرمندگی بر چهره ام می نشیند. از خودم میپرسم: «آقا جان از کجا خبردار شده اند؟»
فکرم به جایی نمیرسد. درست است که آقاجان، پدرِ مادرِ من است ولی از طرف دیگر، مرجع تقلید و ولیّ فقیه هم هست و همۀ ما نوهها دوستش داریم و سعی میکنیم ناراحتش نکنیم. همهمان به آقاجان احترام میگذاریم.
از مادر میپرسم: «آقاجان دیگر از کجا خبردار شده اند؟»
مادر میگوید: «مگر خود تو به ایشان نگفته ای؟»
می گویم: «من؟ مگر من رویم میشود به آقا جان بگویم سختم است برای نماز صبح بیدار شوم؟»
مادر لبخندی میزند و میگوید: «مهم نیست. مهم این است که آقا جانت فهمیده که صبحها به سختی از خواب بیدار میشوی و به پدرت پیغام داده که با این کارها چهرۀ شیرین اسلام را به مذاق بچّه تلخ نکن!»
از اینکه میبینم آقاجان هم متوجّه تنبلی و سستی من شده است، از خودم خجالت میکشم! هیچ چیز برایم سختتر از این نیست که آبرویم پیش آقاجان رفته باشد! گریهام میگیرد. می خواهم چیزی بگویم ولی بغض راه گلویم را گرفته است.
مادر میگوید: «وقتی ما اندازۀ شما بودیم، هیچ کس ما را صبحها از خواب بیدار نمیکرد.»
بعد از چند لحظه سکوت، ادامه میدهد: «آقا جانت میگفت که اگر خودتان بیدار میشوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار نشدید، قبل از نماز ظهر و عصر، نماز صبحتان را قضا بکنید!»
مادر چند لحظه ساکت میشود. اشکی که در چشمانم جمع شده، دنبال راه گریزی میگردد. مادر میگوید: «خواندن نماز صبح
باعث پاکی روح انسان میشود. من وقتی که بچّه بودم و خدای ناکرده نماز صبحم قضا میشد، تمام روز ناراحت و گرفته بودم. وقتی صبحها آدم برای خواندن نماز صبح بلند میشود و رو به خدا میایستد، تمام روز خوشحال و بشّاش است. تکالیف الهی برای سختی انسانها ایجاد نشدهاند، برای راحتی ما هستند. انجام این وظایف، زندگی را برای انسانها شیرینتر میکند!»
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. اشکم سرازیر میشود. با عجله به سوی اتاق میدوم و خودم را روی تخت میاندازم و هایهای گریه میکنم. دوست دارم فریاد بکشم! دوست دارم بلند بلند گریه کنم! میدانم که فقط تنبلی باعث شده تا از خواندن نماز صبح لذّت نَبَرم. کمی که گریه میگنم، سبکتر میشوم. با خودم فکر میکنم: «من که امروز بیدار شدم؛ فقط از روی تنبلی بود که از رختخواب بیرون نیامدم و گذاشتم نماز صبحم قضا شود. تا کی باید به این کار ادامه بدهم؟ مادر راست میگوید. امروز که نماز صبحم را نخواندهام، همهاش احساس میکنم چیزی گُم کردهام!»
از آقا جان خجالت میکشم. از پدر و مادرم خجالت میکشم. از همه خجالت میکشم!
بلند میشوم و به سمت روشویی میروم و وضو میگیرم.
سجّادۀ نماز را پهن میکنم و قضای نماز صبح را میخوانم. بعد از نماز، از خدا میخواهم که خودش کمکم کند تا هر روز بتوانم نماز صبحم را به موقع بخوانم. برای آقاجان هم دعا میکنم. اگر او نبود، من هنوز از بلند شدن در صبح زود و خواندن نماز ناراحت بوم؛ ولی حالا خودم میخواهم که صبحها بیدار شوم.
سجّاده نماز را جمع میکنم و پیش مادرم میروم. میگویم: «اگر ممکن است، از فردا صبح، مرا هم برای نماز بیدار کنید!»
مادر میگوید: «من حرفی ندارم. ولی من فقط یک بار شما را صدا میکنم، اگر بلند شدی که هیچ؛ اگر بلند نشدی، دیگر تقصیر خودت است!»
توی دلم میگویم: «من دیگر آن آدم چند روز پیش نیستم؛ حتماً بلند میشوم!»
و بلند بلند ادامه میدهم: «شما همان یک مرتبه مرا صدا کنید، بقیّهاش با خودم!»
برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص 47-58
انتهای پیام
منبع: ایسنا
کلیدواژه: نماز اذان صبح تنبلی دولت رژيم صهيونيستی دانمارك كميسيون اروپا خواب بیدار می شود چشمانم را باز برای نماز صبح مادر می گوید خجالت می کشم خواندن نماز بلند می شوم بلند می شود بیدار شدن بیدار شد توی خواب کاش نماز بلند شوم شده اند آقا جان بلند شو صبح ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۴۰۰۰۸۰۴۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
آدینه با داستان/ چی از آسمان افتاد؟!
داستان کوتاه
مریم رحمَنی
یک چیز سنگینی پرت شد توی حیاط. درست زیر پنجرهی اتاق خواب. از خواب پریدم و اولش فکر کردم خوابی دیدهام.مثل وقتهایی که خواب میبینم و بلافاصله بعد از بیدار شدن دنیای خواب و بیداری را نمیتوانم از هم تفکیک کنم.
پردهی پنجره را کنار زدم و توی تاریکی مطلق حیاط هیچ چیز ندیدم. بیاختیار دست کشیدم به تشک تخت و دستم که به جسم گرم جمشید خورد، بی که برگردم و نگاهش کنم، پتو را کشیدم تا زیر چانهام و سعی کردم دوباره بخوابم. چشمهایم بسته نمیشد و مدام تصویر مردی قوی هیکل میآمد جلوی چشمم که با نقاب مشکی و چاقوی تیز توی دستش بالای سر من و جمشيد ایستاده و... . هی چشمهایم را باز میکردم و سعی میکردم با تکان خوردن جمشيد را بیدار کنم، اما حالا بعد از گذشت یازده سال دیگر فهميده بودم این شکل خروپف کردن پشت سرش خواب عمیقی است که با این تکانها، حتی با افتادن احتمالا یک هیکل درشت مردانه توی حیاط نمیشود بیدارش کرد.
نور چراغ توی حیاط هی خاموش و روشن میشد و داشتم فکر میکردم کاش برای عوض کردنش بیشتر پافشاری کرده بودم یا لااقل خودم میرفتم یک لامپ میخریدم و خودم عوضش میکردم، حالا مگر عوض کردن یک لامپ چقدر کار دارد که من این چیزها را بیاندازم گردن جمشید و او هم هربار با گفتن جملهی "چقدر جدیدا حساس شدی"، از زیرش شانه خالی کند و مثلا بگوید فعلا که نور دارد!
لای پنجره باز بود و سوز تندی میآمد توی اتاق که برای هوای اردیبهشت ماه زیادی سرد بود. بالاپوشم را از روی پشتی صندلی برداشتم و انداختم روی دوشم.
برگهای درخت اکالیپتوس توی خیابان که نصفش کشیده شده بود توی حیاط خانهی ما، همینطور داشتند تکان میخوردند و یک صدای خشخش ریزی توی هوا میرقصید.
بوی دود سیگار از کنار بینیام رد شد و بیهوا سرم را بالا گرفتم و دنبال ماه توی آسمان گشتم. در هوای آلودهی مرکز شهر و وسط اینهمه شلوغی کمتر پیش میآید ماه را گوشهای از آسمان ببینم. با زن همسایهی طبقهی بالا که آمده بود دم پنجره و سیگار میکشید چشم تو چشم شدم. سرم را به علامت سلام تکان دادم و بالاپوشم را از دو طرف هی کشیدم فقط برای اینکه کاری کرده باشم. چون آنقدرها که تصور میکردم باد سردی نمیوزید.
-شما هم خوابتون نمیاد؟
- یه صدایی از توی حیاط شنیدم، اومدم پیاش!
همزمان گوش تیز کردم که صداهای اطرافم را بهخاطر بسپارم.
- من هیچ صدایی نشنیدم!
-مطمئنید؟ صدای وحشتناک افتادن یه چیزی از پشت بوم بود.
کلمهی پشت بام در لحظه روی زبانم چرخید وگرنه اصلا چه میدانستم آن "چیز" احتمالا سنگین از کجا افتاده روی زمين.
به شازده کوچولو فکر کردم و دوباره فکر کردم آن صدا برای شازده کوچولو بودن زیادی بزرگ بود.
زن گفت: چای یا قهوه میخورید؟
گفتم: این موقع شب نه! خوابم میپرد و تا صبح باید داستانسرایی کنم!
از حرف خودم خندیدم و گمان کردم حرف بامزهای زدهام، چهرهی بیتفاوت زن از آن فاصله و زیر نور کم رمق ماهی که اصلا نمیدانستم کجاست خندهام را جمع کرد و دوباره بالاپوشم را از دو طرف کشیدم به خودم.
زن گفت: شبها خیلی طولانیاند.
و دیدم که سیگار دیگری روشن کرد. روی نیمکت کهنهی وسط حیاط نشستم تا راحتتر بتوانم به حرفهایش گوش کنم. گردنم درد گرفته بود.
-شاید بهتر باشد از اول غروب دیگر چای یا قهوه نخورید!
-پس چکار کنم؟
- من و همسرم فیلم میبینیم. گاهی بازی میکنیم. منچ و مارپله.
دوباره خندیدم و دوباره خندهام را و بالاپوشم را جمع کردم.
- فیلمهای توی خیابان را هر روز میبینم. فیلم زندگی خودم را هرشب مرور میکنم. فیلم به چه کارم میآید.
داشت لابلای برگهای اکالیپتوس دنبال چیزی میگشت.
- ها... بیا... اومد بالاخره
-چی اومد؟
-ماه! خودتم داشتی دنبالش میگشتی.
از روی نیمکت بلند شدم و آمدم نزدیک ساختمان روی پنجهی پا و دیدمش. عینکم را نزده بودم و چیزی که میدیدم مجموعهای ابری از نور زرد بود. خب همین هم غنیمت بود. اینکه من درست نمیدیدمش دلیل بر درست نبودنش نبود.
-قشنگه.. نه؟
-خیلی
-فکر کن یه چیز گرد خیلی بزرگ وسط آسمون همینجور معلق وایساده، خود تو هم روی یه چیز گرد خیلی بزرگِ معلق وایسادی! اون تو رو نگاه میکنه، تو اونو.
صدای گوشخراش یک موتور سیکلت برای چند لحظه ارتباط کلامی ما را قطع کرد.
دستم را گذاشتم پشت گردنم و پرسیدم: شما صدای افتادن چیزی را از آسمان نشنیدید؟
- شاید شازده کوچولو بوده و با صدای بلندی خندید. آنقدر صدای خندهاش بلند شد که فکر کردم حتما جمشيد از خواب می پرد.
-برای صدای شازدهکوچولو زیادی بزرگ بود آخه
-گفتی قهوه نمیخوری؟
حتی منتظر جوابم نماند. پنجره را بست و چراغ را خاموش کرد.
یک برگ اکالیپتوس از روی زمين برداشتم و با دستم خردش کردم. بوی عجيبی دارد و هربار که همچین بوهایی به هم میخورد تصمیمهای عجیبی برای خانهداری میگیرم. مثلا اینکه چند برگ ازش بچینم و ببرم خانه و شبها دمنوشهای خوشمزه درست کنم. یا اینکه فردا عصر حتما کیک هویج درست میکنم و برای همسایهی طبقهی بالا میبرم و باهاش دوست میشوم. یا از این به بعد حتما توی قوری چای عناب میریزم.
برگها را از توی دستم ریختم کف حیاط.
توی آشپزخانه صدای سوت کتری بلند شد. جمشيد با قیافهی یک قاتل فراری نشسته بود پشت میز و یک صدای ممتد زشت را با جعبهی خالی کبریت در میآورد و هی زیر لب میگفت انگار یه دسته غاز وحشی حمله کردن تو اتاق خواب! صدای کشیده شدن پایهی صندلی از جایم پراند و جمشيد درست روی لبهی درگاهی آشپزخانه رویش را بهسمتم برگرداند و گفت: یادته گفته بودی وقتی بچه بودی یه دسته غاز وحشی از وسط کوچهتون رد شدن و تو ترسیدی؟
گفتم آره. اولینبار بود که یکی از بچههای کوچه داشت ماجرای قتل اميرکبير توی حمام فین رو تعریف میکرد.
- و تو فکر کردی قاتلهای امیرکبیر حمله کردن!
قهقهه زد و محکم خورد به در آشپزخانه. از صدای کوبیده شدن در به دیوار تکان سختی خوردم و پشت گردنم تیر کشید.
بعد خودش را جمع کرد و صورتش را جدی کرد و گفت:
-حق داشتی! حملهی غازهای وحشی خیلی ترسناکه!
قوطی نسکافه و جعبهی چای کیسهای کنار هم و هر دستم روی یکیشان.
یا باید چای میخوردم یا یک قهوهی فوری.